مسلم آمد یار مرا دل افروزی


چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی

اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست


رهیدم از کله و از سر و کله دوزی

دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم


یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی

چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک


اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی

چو جان جان شده ای ننگ جان و تن چه کشی


چو کان زر شده ای حبه ای چه اندوزی

به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را


به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی

شراب لعل رسیده ست نیست انگوری


شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی

هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی


بپر گزاف پر و بال را چه می سوزی

خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا


تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی